چند عکس چند حکایت
سلام
بی مقدمه میرم سر حکایت هامون که هی روی هم انباشته میشه و منم مجبور میشم همشون و یک پست کنم و مختصر و مفید بنویسم
تقریبا سه هفته پیش رفته بودیم با خاله اینا بازار تا واسه تولد عمو محمد بابای ارازینا خاله کادو بخره و این عکس از اون روز هست
یک روز خونه عمه بابا و بازی با مرغ عشق
نمایی از اتاقت البته کلی کار نا تموم مونده که باید بعد اسباب کشی کامل انجام بدم و به اتاقت جلا بدم
یک روز ظهر بعد از برگشت از سر کار در تلاش اینکه ظهر نخوابی تا شب سر وقت بخوابی عروسک درست کردیم البته با کمترین امکانات
عاشق این صحنتم موهای به این بلندی وقتی خشکه میشه مثل مصری کوتاه میشه
روز تولد خاله رویا اناینا رفتن کیک بخرن از تشریفات ما هم رفتیم پارک اندیشه و از خنده هاتون از بازی هاتون میشه فهمید که بهتون خوش گذشته بود
و شروع مراسم تولد
تا پست بعدی خدا حافظ