یاغموریاغمور، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 32 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

یاغمور بانو

دعوای یاغمور و آراز

چند روز پیش رفته بودیم خونه خاله شهره و اونجا کلی خوش گذشت و شما دو تا وروجک در حین بازی با هم دعوا هم میکردید اما دعوا هاتون هم شیرین و با نمکه جنگ سر موبایل خاله رویا   و در آخر دخملی پیروز شد ...
13 ارديبهشت 1393

امروز یاغمورییییییییی

ا مروز بعد ظهر بابایی از سر کار زود اومد و رفتیم خرید برای گلم  کمی اسباب بازی و لباس خریدیم و مصلما قاقا که نشه نمیشه و در اخر چون زیاد این ور اون ور رفته بود البته بغل بابا رفتیم غذا خوری و یک پیاله سوپ خورد تا کالری از دست رفته اش رو بدست بیاره یک دست بلوز و شلوار  با طرح مرغ و گاو یک دست بلوز و شلوار با مارک بیبی یک دست تاب شورت یک عدد زیر دگمه یک جفت جوراب یک جفت کفش(البته تو این یک ماه دوجفت کفش گم کردیم انشاا... دیگه این گم نمیشه ) یک عدد کوله پشتی عروسکی مکع...
13 ارديبهشت 1393

یاغمور و ....

یاغمور کوچولو خاله رو به خواب داده و داره گوشیشو از رو میز دزدی میکنه و بازی یاغمور با حلقه هوش دخمل کتاب خونم قرررررررر بون دختر با سوادم که تا آخرش هم میخونه و.......... .......... به دخملشم توضیح میده  خسته شدم از بس حلقه رو هم گذاشتم و کتاب خوندم   ...
13 ارديبهشت 1393

در فصلی که شب از زمین دل نمیکند

یلدای همگی مبارک   بالاخره سالم رسیدیم خونه شب بعد شام اسباب یلدا رو محیا کردیم و کل خانواده دور هم بودیم قصه گفتیم-مرور بر خاطرات گذشته کردیم-صحبت کردیم-پانتومیم بازی کردیم و کلی خندیدیم و بعد از کلی خوش گذرانی 2 شب خوابیدیم(تو این یک سال تو هم برای اولین بار پا به پای ما تا دو بیدار بودی) و اینم چایی که اگه نشه نمیشه سویل و اراز و یاغمور اراز و یاغمور یاغموری با نشستن مشتیش منو کشته ارازم براش فرقی نداره کجا باشه  و چی باشه فقط در حال خوردنه یاغمور با لباسش بعد هندونه خوری تو بغل بابا جونی ...
13 ارديبهشت 1393

دخملم و شیرین کاری های این چند روز

ژستهای یاغمور برای عکاسی جدیدا معنی و طعم قاقا رو فهمیدی و از بس ازم قاقا خواستی دیگه کلافه ام مثلا میخواستی مرغ و با چنگال بخوری که آخر سر هم نشد و باز محتاج دستت شدی خرسی سوار بر کول یاغموری یاغمور در برف و یخیدن ذوق کردن... ...
13 ارديبهشت 1393

ماجرای خاله رویا و رانندگیش

ا مروز صبح آنا و خاله رویا رفتن و ماشین که چند روز پیش کاراشو انجام میدادن (خریدن) تحویل گرفتن و بعد خوردن ناهار تصمیم گرفتیم با ماشین خودمون بریم به کارهای بیرون برسیم من و دخملم از اینکه سوار ماشین خودمون بودیم خیلی ذوق و شلوغی میکردیم تا اینکه... کمی مونده بودیم به مقصدمون میخواستیم بریم تو کوچه که سر کوچه اگه یک لحظه ماشین دیر تر خاموش میشد جلو ماشین به کلی داغون میشد خلاصه شوق و ذوق ما دیگه تموم شد و ما تا مقصد ساکت و شوکه نشستیم موقع برگشتن رویا سر کوچه پارک کرده بود منتظر مامان بودیم وقتی مامان دیر کرد تصمیم گرفتیم از کوچه بیرون اومده یک گوشه خیابان پارک کنیم تو خیابان ما بین دو ماشین جای پارک بود...
13 ارديبهشت 1393