یاغموریاغمور، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 32 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

یاغمور بانو

تونل زمان

1393/3/11 23:36
نویسنده : مامان یاغمور
239 بازدید
اشتراک گذاری

                                   http://zibasaz.niniweblog.com/

 

نوشته بودم که تو خونمون یک مهمون کوچک 30 روزه داریم با اومدن اون به خونمون یاد اولین روزهای تو افتادم ،یاد 2.5 سال پیش ،یاد اون روزی که تو بدنیا اومدی 10 روز تمام خونمون ماتم کده بود روزی که از بیمارستان ترخیص شدم و قبل از اینکه برم خونمون اومدم به بیمارستانی که تو بستری شده بودی،انگشتم و گذاشتم لای دست راستت گریه کردم ازت یک قول خواستم <<تنهام نذاری>>از دستت اعصبانی بودم بهت گفتم ما که اینجوری باهم قرار نذاشته بودیم ما که اینجوری با هم حرف نزده بودیم و اونوقت تو با اون دست کوچیکت انگشتم و محکم فشار دادی همون لحظه شدی دنیام ،همه امیدم

زیاد سر پا نمیتونستم وایسم ولی تا اخرین توانم همونجا بالای دستگاه وایسادم دلم نمیومد انگشتم و از بین دستت   رها کنم اما چه میشه کرد وقت ملاقات تموم بود وقتی رسیدم در ورودی اپارتمان خجالت میکشیدم با بغل خالی برم تو خونه پاهام نمیرفتن دوست داشتم وجودم هم پیش دلم که جا گذاشتم پیشت باشه از خونه بدم میومد بعد از دو روز زنگ زدن و گفتن بیا به بچه ات شیر بده یعنی بچه من بعد از 5 روز قرار بود شیر بخوره این چند روز نمیگذشت وقثتی بچه ایی همراه مادرش میومد ملاقاتم و میپرسید چس نی نی این کو وقتی همسرم حتی یک شاخه گلم نیاورد بر ام وقتی بر ادرم زنگ زد و گفت بچه نیست تو خونه برا چی بیایم همه و همه برام کوه درد بودن اما باز خوشحال شدم اینجوری حداقل میدونستم کنارمی ،کنارتم 5 روز اونجا بودم شام و 7 عصر میاوردن و صبحانه رو 8 صبح با گرسنگی میموندم اما کسی رو نداشتم که برام مثل بقیه مامان ها که واسه بچه هاشون همراه بودن غذا بیاره که منم هر موقع در طول این مدت گرسنه شدم غذا بیاره کسی رو نداشتم که هر روز بیاد و تا عصر پیشم باشه و دلداریم بده هر موقع تو اتاق همراه میخواستم استراحت کنم وقتی یکی میومد و میگفت بچه ات گریه میکنی با اون وضعم زود از سر جام بلند میشدم و از این سر سالن تا اون سر سالن بدو بدو میرفتم مبادا گلم زیاد گریه کنه ،گرسنگی بچشه ،جاش کثیف باشه و اذیت بشه اون روزها هم گذشت کابوس زندگی تو بیمارستان تموم شد

وقتی اومدی خونه با نفسات به زندگیمون روح دادی ،نفس دادی درسته که بارز کسی رو نداشتم که ازت نگه داری کنه اما نیازی هم نداشتم چون تو زیاد اذیتم نمیکردی و من تو این 5 روز خبره شده بودم ،اما روزهای شب بیداری رسید همیشه از ساعت 10 شب تا 8 صبح بیدار بودی و فقط رو پام میخوابیدهیاگه از رو پام میذاشتمت زمین شروع میکردی به گریه کردن بیچاره بابا 4 صبح بیدار میشد تا  5:30 نگه میداشت تا من 1.5 ساعت بخوابم بعد میرفت سر کار و من دوباره تا 8 رو پام نگهت میداشتمت شب ها چند بار جات و عوض میکردم یک شب وقتی رفتم از  اتاقت پوشک بیارم جاتو عوض کنم با ناخونت صورتت و تو چشمت و چنگ زدی انچنان گریه کردی که ندونستم چطوری رسیدم پیشت 1 ساعتی از درد چشمت و باز نمیکردی خیلی خیلی ترسیده بودم و هنوزم جای خراش ناخونت رو صورتت مونده وقتی 5،6 ماهه بودی خیلی ساکت واروم بازی میکردی میذاشتمت رو رئروئکت و کارای خونه رو میکردم ئ با خیال راحت حتی حموم هم میرفتم خودتم که از همون اول حموم کردن و دوست داشتی همه و همه اینها ان به ان تو ذهنم هست و با اومدن مهمون کوچولومون از جلو چشمام رد میشه و امروز تو 31 ماهه هستی ولی مثل اینکه چندین سال از اون روزها گذشته و خیلی برام دور میان .

خدایا شکرت که صدامو همیشه میشنوی و خواسته هامو همون لحظه براورده میکنی یا اینکه صبر میکنی و تو موقعیتش بهتر از چیزی که میخوام و میدی ،هزاران بار شکرت که خانواده کوجکم کنارم هستن و تندرست شکر

و اینم جای خراش ناخونت :

پسندها (1)

نظرات (0)