تولد بابا جون
سلامی مجدد راستی اگه میبینید دو پست متوالی عکس چتر و بارون میذارم چون اینجا هوا بارونی هست و ...
5 مهر تولد بابا بود من کلی برنامه ریخته بودم که یا بریم خونه مادر اینجانب یا برادر بابایی جشن بگیریم بماند که مادر شوهر گند زدن به برنامه هامون و گفتن بریم خونه خاله بابایی اما من نا امید نشدم و گفتم رسیدیم پول میدم علی میره کیک میخره میاره سوپرایزش میکنم چون از صبح ادای کسایی رو در میاوردم که به کلی یادم نیست تولدشه و باز مادر شوهر خود شیرینی کردن و بعد از سی سال اعد از روزی که من میخواستم همسرم و سوپرایز کنم وسط راه گفت پیاده بشیم بریم واسه ساسان کیک تولد بخریم منم دیگه از لجم اصلا به روم نیاوردم و وانمود کردم که واقعا یادم رفته و خلاصه از اینجا هم از خاله مریم تشکر میکنم چون واقعا خیلی زحمت بهش دادیم و خلاصه به لطف مادر شوهر عزیز شوشو هم از من ناراحت شد که چرا یادم رفته منم زود اومدم تو صفحه دکستاپ پیام تبریک گداشتم و تلافی کردم اما هنوزم از دست مادر شوهر خیلی کفریم
و اینم عکساش
و ماست خوری
همسرم بهترینم بی نهایت دوستت دارم و دیوانه وار میپرستمت مهربانم روزت مبارک