یاغموریاغمور، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 32 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

یاغمور بانو

مهمونی و مریضی2

جمعه شب وقتی دیدم سرماخوردگیت بدتر شده به بابایی زنگیدم و اومد اول رفتیم برات 2 تا النگو خریدیم و بعد بردیم مطب دکتر بلیلا و ازاونجا رفتیم داروهاتو گرفتیم و یک آمپول داشتی اون و زدیم و کلی گریه کردی اما عوضش وقتی رسیدیم خونه عمو جعفر (دوست بابا)کلی بازی کردی زنگ درشون و که هنوز نصب نکرده بودن برداشته بودی و گوشی کرده بودی و همش میزدی و بعد در اومدن صداش بلند بلند میخندیدی و دلبری میکردی و همه چیز و بهم ریختی و کلی یه زن عمو کبری لوس شدی و بعد کلی بازی 12:30 شب خودت سرت گذاشتی رو بالش و خوابیدی     ...
13 ارديبهشت 1393

مهمونی و مریضی

سه چهار روز پیش رفته بودیم خونه پسر خاله مامان سپیده و اون ها هم تو حیاطشون دو تا گربه داشتن از اونجایی که تو هم عاشق گربه ای و از نزدیک دو تا گربه میدی و همش از پشت شیشه باهاشون بازی میکردی خیلی برات خوش گذشت و اومدنی دلت پیش گربه ها بود و همش پیش پیش میگفتی اما بخاطر اینکه بعضا میرفتی جلو در تا کاملا از نزدیک ببینی نه از پشت شیشه سرماخوردی   و کوچولو من باز سرماخورد اینم عکس مریم دختر پسر خاله رحیم که خیلی شلوغ و خلاق و دوست داشتنیه البته مریم ما تنبلی چشم نداره ها خودش کاغذ و تا کرده و با چسب رو جشمش زده ...
13 ارديبهشت 1393

استخون خوری

چند شب پیش سوپ قلم گذاشته بودم و بعد سرد شدن قلم دادم دستت تا ببینم چیکار میکنی که.... تو هم طبق معمول اولین کاری که کردی گذاشتی تو دهنت که از مزش خوشت اومد دیگه پسش ندادی و محکم بغلش کرده بودی راحت 1 ساعتی تو بغلت بود تا اینکه خسته شدی و سوپ و آوردم خوردی و خوابیدی   ...
13 ارديبهشت 1393

فست فود

یاغمورم تو به غذا خوری و فست فود رفتن و دوست داری و اینم عکسی از تو بابایی تو فست فود دوست داری خودت بدون کمک بخوری اما متاسفانه هنوز نمیتونی قاشق و دستت بگیری بخاطر اینکه حیف المیل نشه فعلا با کمک من غذا میخوری. خوانواده سوپ هارو دوست داری اما بیشتر سوپ خامه ای رو خوب و زیاد میخوری عاشق سیب زمینی سرخ کرده مرغ ماکارونی با ماست و خیار گوجه فرنگی کاکائو هستی و ازسیب بیسکویت و کیک ساده و کلوچه تخم مرغ بخصوص از نوع آبپز شدیدا بدت میاد. فدای دمدمی بودن مزاجت و بد خوراک بودنت که 4 ماهه که تو نه کیلو ششصد موندی دیگه داری دق مرگم میکنی ...
13 ارديبهشت 1393

سالگرد ازدواج

چند روز پیش سالگردمون بود اما به خاطر دیر اومدن بابایی از سر کار و سرد بودن شدید هوا نتونستیم اونجوری که برنامه ریخته بودیم جشن بگریم بنابراین فقط یک سر رفتیم زودی بابایی برا من انگشتر و من برا بابا یک پیراهن خریدم و یک قوطی شیرینی خریدیم و اومدیم خونه و با آناینا دور هم جشن گرفتیم   متاسفانه عکس پیراهن و نداختم   ...
13 ارديبهشت 1393

کامپیوتر

جدیدا یاد گرفتی یا موقع کار با کامپیوتر یواشکی از زیر صندلی رد میشی و کامپیوتر و خاموش میکنی یا چشم چشم میکنی و وقتی کامپیوتر روشن و کسی تو اتاق نیست میری  و هر کاری از دستت بر میاد انجام میدی ما وقتی متوجه میشیم که کار از کار گذشته و هنگ کرده ...
13 ارديبهشت 1393

ژانویه مبارک

          دیروز آغاز سال 2013 میلادی بود منم به مناسبت این عید باسلیق پختم و میوه و تخمه و یک جشن کوچلو گرفتیم و برا یاغمور کوچولوم هدیه یک اژدها خریدیم که خیلی دوسش داره  همش بهش نگاه میکنه میخنده و با هاش بازی میکنه اینم عکسهای یاغمور با کادوش سال 2013 مبارک همگی ...
13 ارديبهشت 1393

گل من مریض شده

جمعه که  از خونه عمه اومدیم یاغمورم بعد کمی بازی تو خونه خوابید و ما هم خوابیدم نزدیک صبح ساعت دورو بر 5 با صدای یاغمور بیدار شدم و دیدیم استفراغ کرده و همه جا رو بهم زده لباساشو عوض کردم و دوباره خوابیدیم اما یک ربع بعد دوباره استفراغ کرد و بابایی هم بیدار شد و تا من لباساشو عوض کنم و پتو تمیز زیرش پهن کنم بابایی فورا رفت از بیمارستانی که نزدیک خونمون بود متوکلوپرامید ضد تهوع خرید اما باز اثر نکرد و خلاصه صبح بعد صبحانه بردیمش درمانگاه دکتر قریب و بعد از کمی مداوا اومدیم خونه اما باز عصر حالش بدتر شد و بردیمش بیمارستان کودکان و بعد از 3 ساعت معطلی اومدیم خونه و شکر خدا حالش نسبت به صبح خوب شد ولی بی...
13 ارديبهشت 1393