باغلار باغی
سلام:
دوشنبه شب بابایی شیف شبم کار داشت و رفت سر کار منم تصمیم گرفتم بریم خونه خاله تا شب و تنها نمونیم شب تا بخوابید شما دو تا جوجه همش در حال جنگ بودید . نذاشتید من و خواهرم با هم دردودل کنیم البته ما هم شکست نمیخوریم شما 12:30 خوابیدید ما هم تا 3 شب حرفیدیم
ظهر سه شنبه هم بعد ناهار رفتیم خونه عمو نادر تا عصر هم با زن عمو حرفیدیم عصر بابایی اومد اونجا تا اون tv اونارو تنظیم کنه زن عمو هم شام و پخت و حاضر شدیم رفتیم باغلار باغی زیاد نگشتیم و فقط رفتیم باغ پرندگان و بعد شام اومدیم خونه البته به عمو گفتیم که سوار سفینه بشیم اونم چون خسته بود و از سرکار اومده بود اجازه نداد ما هم راستش کمی ضد حال خوردیم اما چه میشه کرد
ولی برا شما وروجک ها خوش گذشت و ناشکری نشه برا منم چون من عاشق طبیعت و فضای سبزم و با کوچکترین تفریح حال و هوام عوض میشه
اینم تصویری از شما ها