دختر شاغلم
دیروز جمعه طبق قول بابایی صبح زود بیدار شدین و رفتین سر کار و اینگونه شد که دخترم شاغل شد هر نیم ساعت یک بار زنگ میزدی حالم و میپرسیدی و بهم وعده میدادی که برات مامان اومدنی قاقا میخرم و نیم ساعت گذشته رو برام قریب به 5 دقیقه تعریف میکردی و بابایی میگفت ساعت حرکت نمیکنه از این حرف این نتیجه رو میگرفتم که بابا رو تقریبا دیونه کردی و اما من تو خونه دلتنگت بودم یکبار که زنگ زدی و گریه کردی که بابا من و میزنه دلم واقعا ریش ریش شد و چقدر بعد قطع کردنت گریه کردم که البته بابایی قسم خورد که انبار و زدی بهم و اون حتی نگفته نکن هر چند که میدونم که این حرف همیشگیته مثلا هادی 5 ماهه هست و میایی با گریه میگی هادی من و زد خلاصه که تا ظهر دلم برات یک تیکه شده بود و همش جای خالیت و احساس میکردم ظهر هم اومدنی طبق قولت برام قاقا خریده بود و اخ که چقدر اون قاقا برام چسبید انچنان خسته شده بودی که بعد اومدنت بعد ناهار خوابیدی حتی خاله رویا اومد و هر کاری میکرد بیدار نمیشدی یعنی نمیتونستی بیدار بشی و اینم چند عکس از دختر کارگرم(راستی از اینجا هم به همه شاغلین خسته نباشید و خدا قوت میگیم)