کوه
جمعه هفته پیش بعد خوردن صبحانه یک ناهار ساده و راحت حاضر کردم و رفتیم کوه عون
ابن علی تو ماشین پشت پراید من و بابا فوتبال بازی کردیم و فوق
العاده خوش گذشت و 4-5 به نفع من برنده شدم خلاصه وقتی رسیدیم خانواده کوچک
3 نفری ما پیاده کوهنوردی کردیم و به خاطر افت قند خون انا ,انا و خاله رویا با ماشین کوه
و اومدن بالا.
بعد خوردن چایی و باقلوا و نفسی تازه کردن من و انا رفتیم زیارت و تو چون اولین بارت بود
که رفته بودی زیارتگاه با تعجب به همه جا خیره شده بودی و از محیط زیارتگاه خوشت
اومده بود.
بعد زیارت تصمیم به سوار شدن به تله کابین گرفتیم منتظر اومدن تاکسی اون مسیر بودیم
که من خواستم برم چاغاله بادوم بچینم همین که به درخت رسیدم با شنیدن صدای باغبان
که هشدار میداد نچینیم از ترس انچنان پا به فرار گذاشتم که نگو ,حالا ندو پس کی بدو و
سر فرار من کلی بهم خندیدیم و خلاصه تاکسی اومد و رفتیم به سمت تله کابین که البته
چون بابایی به اصرار من سوار شد و شدید میترسید انقدر به حرکاتی که از ترس در میاورد
به حرفاش انقدر خندیده بودیم که اشک از چشامون در اومد....
بعد کلی هیجان وخنده به پایین کوه رسیدیم بعد ناهار و کمی استراحت اومدیم خونه و
عصر رفتیم پارک کوثر از اونجایی که تو هم عاشق گردش و تفریحی شب با تنی کاملا
خسته تو ماشین خوابت برد و تا خود صبح خوابیدی
اینم چند تا عکس از اون روز به یاد موندنی و پر از ماجرا:
خانومی در حال قدم زدن برا خودش
قیافه بابا رو
بعد مدتی کمی ارومتر شده
ماشین سواری
ترس از پشمک