نامه
سلام میدونم که این مطلب و همه بازدید کنندگان میخونن اما....
بی احترامی نشه برا شما خواننده عزیز این و اشاره میکنم به کسایی که شایدبعدا نظر بدن به ما چه؟!!
پس به خاطر همین با اجازه شما این مطلب و برا دخترم مینویسم تا وقتی بزرگ شد و خوند بدونه چی میگذشت در اطرافش!!!
گل مامان ما تصمیم گرفتیم خونه بخریم با توکل به خدا و شد اما به راحتی نوشتن یا خوندن شد,خریدیم نبود.
خیلی سختی کشیدیم شاید به نظر خیلی ها سختی شدیدی نبود اما برای من تو این سن و سال سخت بود چرا؟؟؟
به اطرافم نگاه میکنم و میبینم دختران و پسران بزرگتر از سن ما ازدواج نکردن و در حال خوش گذرانی هستند اما ما....
من تو اواسط ان 2 سال واقعا یک مدت افسردگی گرفتم و حالات روحی خوبی نداشتم بیچاره پدر وقتی به عکس های 2 سال قبلش نگاه میکنم میبینم چقدر افتاده و به اصطلاح پیر شده,موهای سرش ریخته و سفید شده.... ولی ایمان دارم میگذره این روزها,خدا تلافی این روزها رو در میاد میرسه که به این روزهای سیاه برمیگردیم و نگاه میکنیم و مثل بقیه خاطراتمون یاد میکنیم و به بیشتر گریه های این روزمون میخندیم%
ولی بیشتر از هر چیز دیگه,دلم و خواسته های کودکانه و معصومانه تو میسوزونه خواسته هایی که نشدنی نیست اما امکانشم نیست مثلا تخت میخوای اما چون داری نمیتونیم یکی دیگه بخریم و میگیم داری تو خونمون تو واسه اون لحظه قانع میشی اما کمی نگذشته میخوای با زبون شیرینت ما رو راضی کنی که برات تخت بخریم درمونده میمونیم و .....
وقتی میریم به یک خونه بزرگتر جادار تر مثل:خونه انا,خاله موقع برگشتن نمیایی و گریه میکنی و میگی:نریم اینجا قشنگه اینجا رو دوست دارم... حقم داری من خودم و میذارم جای تو منم دلم نمیخواد برم توی یک اتاق4*3 که تاریکه بی روحه 4 تا اسباب باذی داری که مگه یک بچه به سن تو چقدر میتونه با اونها خودش و سرگرم کنه اما عسل مامان میگذره و روزی میرسه که میریم خونه خودمون و تو توی اتاقت با رنگ های شاد با یک عالمه اسباب بازی و مهمتر از همه با تختت بازی میکنی و حال میکنی و اون روز به امید حق نزدیکه%
خلاصه مادر جان اگه خدا بخواد دسترسی دایمی به اینترنت دارم و مهمتر از همه مال خودم هست و خدایی ناکرده منت و ... نیست و با خیال راحت میتونم به امید خدا ان به انت و ثبت کنم .
به امید روزهای بهتر(امین)