یاغموریاغمور، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 32 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

یاغمور بانو

گلم بیحاله

                    درد دارم دیگه طاقت دیدن مریضی تو ندارم روز اولی که از بیمارستان ترخیصت کردم به خودم و تو قول دادم قول مردونه که مراقبت باشم و دیگه نذارم تا عمر دارم پات به دکتر و بیمارستان برسه اما وفای به عهد نکردم چند ماهه بودی که ذات الریه گرفتی و باز درد کشیدی و چند ماه یک بار این درد کشیدنات تکرار میشه از خودم متنفر میشم چرا بیشتر مراقبت نمیشم چرا قدر سلامتی تو روز های سالمی تو نمیدونم امروز از صبح تب داشتی ولی شدید نبود و باهات بازی میکردم که کسالت وجود کوچیکت و نگیره عصر بابا اومد به اونم بروز ندادم و ازش خواستم ببریمت پارک تا حال و هوات عوض بشه عوض ...
28 ارديبهشت 1393

روز پدر مبارک باد

                                                 سلامی گرم به همه شما دوستای گلم اول از همه روز مرد و به همه مردان فداکار به ویژه به همسر گلم و پدر عریزم و صد البته مادر مهربانم که کمی از هیچ مردی نداره تبریک میگم همیشه دوست دارم بهترین جشن و برای بهترینم بگیرم اما متاسفانه بودجه اجازه نمیده بخصوص که امسال میشه گفت بودجم تقریبا صفر بود اما باز با بدهی و فلان تونستم یک کادئو ناقابل واسش بگیرم همسر من عاشق کاکتوسه اما به خاطر قیمت ب...
25 ارديبهشت 1393

هدیه

                                                       دو روز پیش خاله رویا به بابایی زنگید و گفت برات کادئو روز پدر خریدم بیا ببر خدا شاهده که بابا چه ذوقی میکرد و تا فرداش هم دروغ نشه 3،4 بار زنگیده بود که عصر بیار خونه خاله شهره بیام ببرم منم هی میگفتم ذوق نکن و زد حال میخوری اما کو گوش شنوا خلاصه دیروز به من زنگید و گفت برو خونه خاله شهره منم میام اونجا تا به زبون خودمون بالدیزیم به من کادئو خریده بریم اونو بگیریم خلاصه رفتیم ...
25 ارديبهشت 1393

روز پر ماجرا

                                                      دیروز صبح بعد صرف صبحانه پیاده با چرخت رفتیم خونه خاله برا شما که بد نگذشت اما من داشتم ار خستگی میمردم اصلا تصمیم نداشتم برا ناهار بمونم اما خستگی هم اجاره نداد زود برگردم خلاصه مثل همیشه بازی و صد البته دعوا کردن با ارازی و سر انجام سوقوط ازاد از بالای تخت دو طبقه خاله زاده ها و یک بازی جالبی کشف کرده بودید اب میریختید تو قوری بعد با شادی تمام و کلی هیجان میبردید خالی میکردید تو بالکن فکرشو کن...
23 ارديبهشت 1393

اوقات فراغت

                                                      سلام به شما من بیشتر اوقات فراغتم وبیشتر وقتهایی که اعصابم به هر دلیلی خورد و نیاز دارم ذهنم و خالی کنم و به چیزی فکر نکنم با خیاظی کردن و دوخت و دوز و درست کردن کاردستی با کمترین هزینه ممکن پر میکنم و موثر هست البته اگه جوجوم بزاره!!!! برای خودم مانتو دوختم و اضافه پارچه رو خواستم به دخملی سرهم بدوزم که هرچی کردم ...
21 ارديبهشت 1393

باغلار باغی

    ر             چند روز پیش رفته بودیم باغلار باغی جای دوستان خالی خوش گدشت همین که دخترم میخنده سوار هرچی میشد با هیجان برام تعریف میکرد .......            دوست داشتی سوار همه چیز بشی حتی رنجر البته تنهایی نه با ما حتی خانه توپ                 اینم یک نما از باغ وحشش                                  و اینم نمایی از ورودیه ...
20 ارديبهشت 1393

موش موشیم

                                                         سلام به موش موشکم داشتم کامپیوتر تکانی میکردم که چند تا عکس نظرم و جلب کرد و حیفم اومد اونها رو نذارم           اینها چند تا عکس از عید و نزدیکای عید و حال و هوای خانه تکانی داریم       اونی که رو چشته یه زمونی رو چش سگت بود شاید فکر کردی به تو بیشتر میاد          &n...
17 ارديبهشت 1393

با گذر زمان

                                                     تو این چند مدت که وبت و به روز رسانی نکردم خیلی اتفاقات افتاده برات مهمتر از همه یک سال بزرگتز شدی یکم قدت بلندتر شده یه ریزه وزنت بیشتر شده,شیرین زبون تر, موهات بلند تر و صد البته فرتر غذا خوردنت نسبت به قبلا ها بهتر شده, کمی لجبازی ولی با ادب, کم کم داری خوندن یه چیز هایی رو یاد میگیری البته با کمک مامانی,بازم مثل قبل عاشق حیواناتی به خصوص گربه ,بیرون و بهتر میشناسی و وقتی میریم به جایی که رفت و امدمون نسبت...
15 ارديبهشت 1393

نامه

سلام میدونم که این مطلب و همه بازدید کنندگان میخونن اما.... بی احترامی نشه برا شما خواننده عزیز این و اشاره میکنم به کسایی که شایدبعدا نظر بدن به ما چه؟!! پس به خاطر همین با اجازه شما این مطلب و برا دخترم مینویسم تا وقتی بزرگ شد و خوند بدونه چی میگذشت در اطرافش!!! گل مامان ما تصمیم گرفتیم خونه بخریم با توکل به خدا و شد اما به راحتی نوشتن یا خوندن شد,خریدیم نبود. خیلی سختی کشیدیم شاید به نظر خیلی ها سختی شدیدی نبود اما برای من تو این سن و سال سخت بود چرا؟؟؟ به اطرافم نگاه میکنم و میبینم دختران و پسران بزرگتر از سن ما ازدواج نکردن و در حال خوش گذرانی هستند اما ما.... من  تو اواسط ان 2 سال واقعا یک مدت افسردگی گرفتم و...
14 ارديبهشت 1393